وبلاگ شخصی یک برنامه نویس
زیباترین معشوقه روزی پیر خواهد شد
گیراتر از چشم تو هم درگیر خواهد شد
زیباترین معشوقه روزی پیر خواهد شد
امروز تعبیرم کن اما خاطرت باشد
خوابی که یوسف دیده هم تعبیر خواهد شد
مردی که عمری تشنهی جام محبت بود
یک روز از این نامهربانی سیر خواهد شد
غره مشو این امپراطوری قدرتمند
با حملهی مشتی مغول تسخیر خواهد شد
دستی بجنبان تا که امروز تو زیباییست
دستی بجنبان چون که فردا دیر خواهد شد
« حسین زحمتکش »
راننده ی تاکسی
ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺗﺎﺴﻰ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺭﻭﻯ ﺷﻮﻧﻪﻯ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺯﺩ . ﻮﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯﺵ ﻳﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺮﺳﻪ .
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﻴﻎ ﺯﺩ ، ﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ، ﻧﺰﺩﻳ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﻳﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ، ﺍﺯ ﺟﺪﻭﻝ ﻨﺎﺭ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﺭﻓﺖ .
ﺑﺎﻻ ، ﻧﺰﺩﻳ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻨﻪ ، ﺍﻣﺎ ﻨﺎﺭ ﻳﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺗﻮﻯ ﻴﺎﺩﻩ ﺭﻭ ، ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ...
ﺑﺮﺍﻯ ﻨﺪﻳﻦ ﺛﺎﻧﻴﻪ ، ﻫﻴ ﺣﺮﻓﻰ ﺑﻴﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻭ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻝ ﻧﺸﺪ . ﺳﻮﺕ ﺳﻨﻴﻨﻰ ، ﺣﻢ ﻓﺮﻣﺎ ﺑﻮﺩ .
ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺮﺩ ﻭ ﻔﺖ : ﻫﻰ ﻣﺮﺩ ! ﺩﻳﻪ ﻫﻴ ﻭﻗﺖ ، ﺍﻳﻦ ﺎﺭ ﺭﻭ ﺗﺮﺍﺭ ﻧﻦ ، ﻣﻦ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺳﺮ ﺣﺪ ﻣﺮ ﺗﺮﺳﻮﻧﺪﻯ !
ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﻰ ﺮﺩ ﻭ ﻔﺖ : ﻣﻦ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻪ ﻳﻪ ﺿﺮﺑﻪﻯ ﻮﻮﻟﻮ ، ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﻴﺘﺮﺳﻮﻧﻪ .
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : واقعاً ﺗﻘﺼﻴﺮ ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺖ ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﻭﺯﻳﻪ ﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻳﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩﻯ ﺗﺎﺴﻰ ، ﺩﺍﺭﻡ ﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻢ ،
ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ۲۵ ﺳﺎﻝ ، ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﻌﺸﺶ ﺑﻮﺩﻡ ! …
« ﺎﻩ ﺁﻧﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﺮﺍﺭﻫﺎﻯ ﺯﻧﺪﻰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻴﻨﻴﻢ ، ﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﻴﻨﻴﻢ ﺟﻮﺭ ﺩﻳﺮ ﻫﻢ ﻣﻴﺘﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ... »
عجب روزیه اون روز
ســـ↯ـرخاڪ من ...
اونے ڪہ بیشٺر اذیٺمـ می ڪرد بیشٺر گریہ مےڪنہ ...
اونے ڪہ نخواسٺ منو ببینہ میاد دیدڹ جسدمـ
اونے ڪہ حتی نیومد تولدمـ زیر ٺابوٺمو گرفتہ ...
اونے ڪہ سلامـ نمےڪرد میاد برا خداحافظے ...
عجب روزیه اون روز
فقط مڹ نیسٺمـ
سرنوشت رازداری ، دار باشد بهتر است
رو به روی پنجره دیوار باشد بهتر است
بین ما این فاصله "بسیار" باشد بهتر است
من به دنبال کسی بودم که "دلسوزی" کند
همدمم این روزها سیگار باشد بهتر است
من نگفتم آنچه حلاج از تو دید و فاش کرد
سر نوشت "رازداری" ، دار باشد بهتر است !
خانهی بیچارهای که سرنوشتش زلزله است
از همان روز نخست آوار باشد بهتر است
گاه نفرت حاصلش عشق است ، این را درک کن
گاه اگر از تو دلم بیزار باشد بهتر است
« حسین زحمتکش »
برای این کار وقت نداشتم ...
مرد قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند .
روز اول ۱۸ درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد . روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی ۱۵ درخت برید .
روز سوم بیشتر کار کرد ، اما فقط ۱۰ درخت برید . به نظرش آمد که ضعیف شده است . نزدیک رئیسش رفت و عذر خواست و گفت : نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم ، درخت کمتری می برم .
رئیس پرسید : آخرین بار کی تبرت را تیز کردی ؟
او گفت : برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم .
حکایت آن درخت
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»
عابد گفت:«نه، بریدن درخت اولویت دارد»
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛
عابد با خود گفت :«راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟»
عابد گفت: «تا آن درخت برکنم»؛
گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند»
در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هر کس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
منم آن شیخ سیه روز
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را
« کاظم بهمنی »
نام پدر
ﻧﺎﻣــــــــــم ﺯﻥ ﺍﺳــــــــــــــــــــﺖ …
ﺯﻣﺎﻧ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﻮﺭﻡ ﻣ ﺮﺩ ،
ﺎﻩ ﺳﻨـــــﺴﺎﺭ …
ﺎﻩ ﻣﺮﺍ ﺿﻌﻔﻪ ﻣ ﺧﻮﺍﻧ …
ﺎﻩ ﻟ ﺑﻪ ﺳﺮ …
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ " ﻣﺮﺩی" ﻪ ﺗﻮ ،
⇦ﻣﺮﺩﺗــــــــــﺮم⇨
ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﻪ ﺗﻮ ﻋﺮﺑﺪﻩ ﻣ ﺸ ،
ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﻢ ﺁﺑﺮﻭﺩﺍﺭ
ﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﻣ ﺑﻨﺪم !
ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﺩ ﻣ ـــــﺸﻢ ،
ﻭ ﺗﻮ ﺪﺭ ﻣ ﺷﻮ …
ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﻦ ،
ﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ⇦ﻣﺮﺩﺗــــــــــﺮم⇨
ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖﻪ ﺩﺭ ﺗﺎﺴ ،
ﺯﺍﻧﻮﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺍﻧﻮﻢ ﻣ ﺳﺎ ،
ﻭ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻣ ﻨﻢ ،
ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻣ ﻮﻢ :
" ﺁﻗﺎ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻟﻄــــــــــﻔﺎ ﻧﻪ ﺩﺍﺭ !
ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ⇦ﻣﺮﺩﺗــــــــــﺮم⇨
ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﻪ ﺶ ﺎﻫﺎﻢ
ﺗﺮﻣﺰ ﻣ ﺯﻧ ﻭ ﻣ ﻮ ﻨﺪ ؟
ﻭ ﻣﻦ ﺭﻭﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣ ﺮﺩﺍﻧﻢ …
ﻭ ﺗﻮ ﻧﻤ ﺩﺍﻧ ﻪ ﺩﻟﻢ
ﻮﻧﻪ ﻣ ﺮﺪ …ﺮﺴﺘﻨ ﺳﺨﺖ،
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ اندیشهی ﺑﻤﺎﺭ ﺗﻮ …
ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﻦ ﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ،
ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ
ﻣﻦ ﺍﺯ " ﺗﻮ" ⇦ﻣﺮﺩﺗــــــــــــــــــــﺮم⇨
ﺯﻥ ﻋﺸﻖ ﺯﺍﺪ …
ﻭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍـــــــﺶ ﻧﺎﻡ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣ ﻨ !
ﺍﻭ ﺩﺭﺩ ﻣﺸﺪ …
ﻭ ﺗﻮ ﻧﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻨﻪ
ﺑﻪ ﺩﺧـــــﺘﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ … !!!
ﺍﻭ بیخوابی ﻣ ﺸﺪ …
ﻭ ﺗﻮ خواب حوریان بهشتی میبینی !!!
او مادر میشود
وهمه جا میپرســـــن : نام پدر ؟ !!!
« سیمین دانشور »
شعر پرمعنایی بود، گذاشتم رو وبلاگم ولی من زن نیستم :/
هیچ کس زنده نیست ... همه مردند ...
دوستی می گفت :
خیلی سال پیش که دانشجو بودم ، بعضی از اساتید عادت به حضور غیاب داشتند . تعدادی هم برای محکم کاری دوبار این کار را انجام می دادند. ابتدا و انتهای کلاس ... که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی ، هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دخترای هم دوره ای اش بود .
هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند ! و برعکس اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند ! هیچ کس نیامده !
در اواخر دوران تحصیل با هم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند .
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است :
هیچ کس زنده نیست ... همه مردند ...
شاید عشق همین باشد ...
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
بغض مرا به دست غزلها سپرد و رفت
گفتم نرو ! بمان ! قسمات میدهم ولی
تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت
گفتم که صد شمار بمان تا ببینمات
یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت
گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با !
در بیت آخرین غزلم دست برد و رفت
یعنی به قدر چای هم ارزش …؟ نه بیخیال
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
« حسین زحمتکش »